تو بهترینی
سنگ ترا ش روزها به سختی کار می کرد و درآمد بخور نمیریش او را را ضی نمی کرد و احسا س نا خوشا یند از کا رش ، روز و شب او را رها نمی کرد . شبی در خوا ب دید که از نزدیکی خا نه با زر گا نی در می شود . شکو ه و زیبا یی خا نه او را به وجد اورد و با خود گفت : ای کا ش من به جا ی با زر گا ن بو دم . در یک لحظه ، ارزویش برآورده
و او تبدیل به با زرگا نی با جا ه و جلا ل شد . تا مد تی فکر می کرد که از همه قد رتمند تر ا ست . تا این که یک روز حا کم شهر از انجا عبور کرد ، او دید که همه مردم به حا کم احترا م می گذ ا رند حتی با زر گا نا ن . با خود فکر کرد : چه خوب بود اگر من حاکم می شدم . با ز ارزویش بر اورده شد و تبدیل به حا کمی قدرتمند شد . روزی روی تخت روانش نشسته بود و در شهر می گشت . مردم را نگا ه می کرد که به او تعظیم می کردند . احسا س کرد که نور خورشید او را می ازارد و با خودش فکر کرد که خو رشید چقدر قدرتمند است . خود را در جا یگا ه خورشید دید که با تما م نیرو به زمین می تا بید و ان را گرم می کرد پس از مدتی ا بر ی بزرگ و سیا ه جلوی تا بش او را گرفت . پس با خود اندیشید که نیروی ا بر از خورشید بیش تر است و تبدیل به ا بری بزرگ شد . کمی نگذ شته بود که با دی امد و او را به این طرف و ان طرف هل داد . این با ر ارزو کرد که با د شود وقتی در حا ل وزید ن بود ، به نزدیکی صخره ای رسید که قدرت تکا ن داد نش را ندا شت . با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا ، همین تخته سنگ است و تبد یل به سنگی بزرگ و عظیم شد . هما ن طور که با غرور ایستا ده بود ، نا گها ن صدا یی شنید و احسا س کر د که دارد خرد می شود . نگا هی به پایین انداخت و سنگ ترا شی را دید که با چکش و قلم به جا ن او ا فتا ده است .