ابرها می گذرند!
زندگی در دنیا سراسر فرصت شمرده می شود؛ لحظه هایی که انسان برای تعالی و بندگی بیشتر به کار می گیرد تا به نحو شایسته ای برای بهبودی دین ودنیای خویش از آن بهره برد و از فرصت های آن به نحو احسن استفاده کند . بدون شک از دست دادن چنین فرصت هایی موجب غم و اندوه و پشیمانی خواهد بود. امام صادق (ع) در سخنی ضروت بهره گیری از زمان و فرصت ها را گوشزد می کنند و می فرمایند: ” هر کس فرصتی را به دست آورد و با این حال منتظر فرصت بهتری باشد روزگار آن فرصت به دست آمده را از دستش خواهد گرفت زیرا عادت روزگار سلب فرصت ها و رسم زمانه ازبین بردن موقیعت هاست” 1
در جایی دیگر می فرمایند: ” روزها سه گونه اند یا روزی است که گذشته و دیگر به دست نمی آید و یا روزی است که مردم در آن به سر می برند و شایسته است که آن را غنیمت شمارند و یا آینده ای است که آرزوی رسیدن به آن را دارد"2
منبع: ا- تحف العقول,ص 381
2-همان، ص 322
از"من" تا"تو"
یک خصایص اخلاقی هست که انسان جز درمکتب تشکیل خانواده نمی تواند آن ها را کسب کند.
(تشکیل خانواده) یعنی یک نوع علاقمند شدن به سرنوشت دیگران .
تا انسان زن نگیرد و بچه پیدا نکند و آن بچه شدیدا عواطف او را تحریک نکند و مثلا در مواقعی که مریض می شود او را به هیجان نیاورد، یا مثلا لبخند بچه در او اثر نگذارد، ( علاقمند شدن به سرنوشت دیگران در او پدید نمی آید) با مطالعه کتاب، این امر در او پیدا نمی شود.
تجربه نشان داده است که اخلاقیون و ریاضت کش ها که این دوران را نگذرانده اند، تا آخر عمر یک نوع خامی و یک نوع بچگی در آن ها وجود داشته است، و یکی از علل این که در اسلام ازدواج یک امر مقدس و یک عبادت تلقی شده همین است در حالی که از نظر مسیحیت ، تجرد ، مقدس است و تاهل پلیدی و کسانی اجازه می گیرند متاهل شوند که تاب تجرد را ندارند، یعنی اگر مجرد بمانند فاسق می شوند، و بنابراین از باب دفع افسد به فاسد می گویند باید ازدواج کرد؛ لذا پاپ از میان مجرد ها انتخاب می شود که در تمام عمر این آلودگی را پیدا نکرده است! در اسلام برخلاف مسحیت است1
ازدواج اولین قدمی است که انسان از خود پرستی و خود دوستی به سوی غیر دوستی بر می دارد. تا قبل از ازدواج ، فقط یک “من” وجود داشت و همه چیز برای من بود اولین مرحله ای که این حصار شکسته می شود، یعنی یک موجود دیگری هم در کنار این من قرار می گیرد و برای او معنی پیدا می کند، کار می کند زحمت می کشد، خدمت می کند نه برای من بلکه برای او” در ازدواج است ( درازدواج ، ملاک عشق است، ازدواج بی محبت را نمی گویم ). بعد که دارای فرزندان می شود ، دیگر او، اوها می شود، وگاهی آن چنان اوها می شود که کم کم این بیچاره فراموش می شود و
همه اش می شود او واوها و این قدم ها ی اولی است که انسان از حالت منی و خودخواهی خارج می شود و به سوی غیر دوستی می رود.2
1-تعلیم وتربیت، استاد شهید مطهری، ص 168
2-همان، ص226.
باید این خدا را بشناسیم
حضرت ابراهیم (ع) هر وقت می خواست غذا بخورد، یک کسی را دعوت می کرد تا با او هم سفره شود اما از اسم ومذهب او سوال می کرد .یک روز رهگذری را دعودت کرد ووقتی از مذهب اوپرسید آن شخص در جواب گفت که من گبر هستم . حضرت فرمود که اگر گبر هستی من راضی نیستم با من هم سفره شوی! وقتی ابراهیم (ع) آن گبر را از سر سفره راند خطاب الهی آمد که ای ابراهیم !هفتاد سال است که ما به این گبر نان می دهیم ومعشیت اورا اداره می کنیم . چرا اورا از سر سفره خودت طرد کردی؟
حضرت ابراهیم (ع) دوید به دنبال این گبر.
این طوری است آقاجان ! باید خدا را به مهربانی بشناسید!
با این که قارون به حضرت موسی (ع) اهانت کرد، به پیغمبر اولوالعزم اهانت کرد، اما پروردگار به ذات اقدسش قسم خورد که اگر او یک مرتبه مرا صدا زده بود من نجاتش می دادم!
آی رفقای عزیز! شناختن پروردگار این است مبادا شما مایوس بشوید! ابدا یاس در کار نیست . پروردگار فرمود: اگر فرعون – که ادعای خدایی کرد- یک مرتبه مرا صدا می زد، نجاتش می دادم! باید این خدا را بشناسیم.
مرحوم آیت الله حق شناس تهرانی
مرغابی خیال اندیش
مرغابی ، در آب برکه ای، روشنایی ستاره را می دید، می پنداشت که ماهی است ، هر بار به نیت ماهی به طرف آن می رفت . ولی چیزی پیدا نکرد، چون این کار را چندین بار تکرار کرد و نتیجه ای نداشت ، نا امیدانه ، از کنار برکه عبور کرد.
روز دیگر به همان جا آمد ، هرگاه ماهی در آب می دید، خیال می کرد. روشنایی است هیچ تلاشی نمی کرد، نتیجه ی این تجربه آن شد که همه روز گرسنه ماند.
منبع: کلیله ودمنه
مسلمان حقیقت بین
سه نفر با هم در راهی ، رفیق بودند، مقداری طلا پیدا کردند، آن را فروختند و حلوا خریدند. یکی از آنها یهودی ، دیگری مسیحی و سومی مسلمان بود. آنها با هم تصمیم گرفتند، حلوا را فردا بخورند. زیرا اندک بود و کسی می توانست حلوا بخورد که شب بهترین خواب را دیده باشد. هدف آن دو این بود که به مسلمان حلوا ندهند.
مسلمان نیمه شب از خواب بیدار شد، گرسنه بود، همه ی حلوا را خورد. وقتی صبح شد، هر سه بیدار شدند. مسیحی گفت:"عیسی(ع) به خواب من آمد و مرا به آسمان برد". یهودی گفت"موسی (ع) ، مرا برای تماشای بهشت برد. اما عیسی تو را به آسمان چهارم برده بود. بین بهشت و آسمان، خیلی فرق است!؟” مسلمان گفت:"فرشته ای آمد، گفت: ای بیچاره یکی را عیسی به آسمان برد، آن یکی را موسی به بهشت برد، تو اینجا تنها مانده ای این حلوا را بردار و بخور، بیدار شدم و حلوا را خوردم”
آن دو با ناراحتی به او گفتند:” به خداوند سوگند: خواب آن چیزی بود که تو دیدی، خواب ما خیال و باطل بود.”
منبع : مقالات شمس