دختر دانا
دخترک، کوزه اش را از ناودان چشمه پر کرد وبه شانه اش نهاد و راه خانه ی پدرش را در پیش گرفت.
دخترک با غمزه وناز راه می پیمود وبا نسیم حرف می زد:
ای باد نرم و دل گشای روستایی! از این که گل های زیبای پیراهنم را تکان می دهی وبه رقص وادارشان می کنی، بسیار از تو سپاس گزارم….
هنوز راه زیادی مانده بود که ناگهان پایش به سنگی که نیمش بیرون ونیم دیگرش در خاک بود، برخورد. دخترک تکان سختی خورد وکوزه از شانه هاش نقش زمین شد.
دخترک لختی درنگ کرد. به شکستگی های کوزه و به آبی که آرام آرم در جان تفیده زمین جذب
می شد، خیره گشت. مانده بود با دست خالی چگونه به خانه برگردد وجواب مادر تند خویش را چه بگوید؟ با خود گفت: چه شرم آور است که آدم پی چیزی برود و بی نتیجه باز گردد. شرم آورتر این که آب نیاوردم که هیچ ، کوزه را هم شکستم و…
با عرق شرم بر جبین ودل هراسان ؟؟،به باقی مانده راه ادامه داد هنوز فکرش مشغول بود که خود را روبه روی در خانه دید و دستش را به سمت حاقه در دراز کرد و کمی بعد دروازه باز شد. در دل خجل بود، شاید هم کمی ترسیده بود، ولی به رخ هرگز نیاورد؛ زیرا اندکی اطمینان وامید از نقشه ای که کشیده بود، در دلش پدید آمده بود و…
مادر: آب کو؟ کوزه کجاست؛ مگر به چشمه نرفته بودی؟ پس چرا آب نیاوردی؟…
دختر:” انا لله وانا الیه راجعون”
مادر جان! همان گونه که ما از خداییم وبه سوی او باز می گردیم، کوزه هم از خاک است و روزی
با ید به سمت خاک باز می گشت و امروزهمان روز بود . کوزه عمرش را به شما بخشید ومرا با کوله باری از اندوه و دست خالی راهی خانه کرد.
مادر لحظه ای خموش ماند، گویا به فکر عمیقی فرو رفته است.
کجایی مادر؟ به چه می اندیشی؟
به روز مردن.
دخترک که از خجالت درآمده بود وترس هم دلش را ترک گفته بود، در دل آرام آرام می خندید وبه خود و روش زیرکانه ای که به کار گرفته بود، ؟ آفرین می گفت.
مادر با لحنی که حاکی از دل سردی او به دنیا بود، ادامه داد:
همان گونه که عمر کوزه ، ناگهان به انتها رسید ومرگ ، در راه چشمه جان اورا گرفت ، سرنوشت ما هم چنین خواهد بود وچنین خواهد شد اما ما با آن که مرگ را باور کرده ایم 2 دایم ازآن غافلیم و دل به آب ورنگ های دنیا و خوشی های زودگذر آن خویش داریم. وای برما!
منبع:1-بقره،156
منبع: 1- 2- حدیث قدسی منقول از امام رضا (ع) عجبت لمن ایقن بالموت کیف یفرح…، الکافی، ج2، ص 59،شیخ کلینی