بخشش را به من بیاموز!
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند.سنگ زیبای درون چشمه دید، آن را برداشت ودر خور جیینش گذاشت وبه راهش ادامه داد.
در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست واز داخل خورجینش نان بیرون آورده و به او داد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ کرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت:
آیا سنگ را به من می دهی؟
زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. او می دانست که این سنگ آن قدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد در کوهستان بر گشت و تا او را دید به او گفت:
من خیلی فکر کردم تو با این که می دانستی این سنگ چقدر ارزش دارد خیلی راحت آن را به من هدیه کردی. بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت:
من این سنگ را به تو بر می گردانم ولی در عوض چیز گرانبهای دیگری از تو
می خواهم . به من بگو چگونه می توانم مثل تو باشم؟
منبع: نشریه داخلی یاوران نماز