یک شاخه گل رز
28 آذر 1390
مرد دسته گل گران قیمتی را انتخاب کرد. آدرس را به گل فروش داد و از خواست که هر چه سریعتر این سبد گل رابرای رییس ادراه شان بفرستند. از مغازه که خارج شد، دخترکی را دید که با چشمان اشک آلود به گل های رنگارنگ مغازه نگاه می کند. مرد نزدیک دختر رفت وعلت گریه اش را پرسید دختر در حالی که چشمانش را می مالید، گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد وگفت: گریه نکن، من برایت یک شاخه گل قشنگ می خرم . وقتی از گل فروشی خارج شدند، مردرو به دخترک گفت: می خواهی تو را برسانم ؟ دخترک گفت: نه از اینجا تا کنار قبر مادرم راه زیادی نیست ! مرد از خودش خجالت کشید.آخر چند ماهی می شد که به مادرش سر نزده.
پی نوشت: خانه خوبان