منتظر گمنام
آشناي روزهاي دلتنگي ما سلام!
از حال ما که بپرسي …هيچ براي گفتن نداريم! داريم 365 روز سالمان را ميگذرانيم … همان 365 روز پائيزي را! ميگذرانيم با همان غروبهاي غمانگيز و دلگيرش… اينجا پائيز است…
گاهي که هواي دلمان ميگيرد، ناگهان باران ميزند بيامان… انگار باران خبر دارد که چشمهاي کسي به پنجره خانة دخيل بسته و در سکوت، نگاه دوخته به جادة آمدنت!
اي ناگهان حتمي پروردگار!
بيا که دارند به انتظارمان ميخندند! دارند به پنجرة انتظارمان سنگ ميزنند!
بيا و روزهاي پائيزيمان را بهار کن!
بيا و خستگي را بگير از ندبههاي بياشکمان!
بيا و نگذار بغضهاي رسوب شدهمان راه را بر صداي اشک ببندد در سماتهاي غروب جمعهات!
پر صدا کن از عدالت علي وارت، سکوت ظلم را.
و بعد باران، بيا از پشت ابر، خورشيد من
آسمان را رنگين کن
بهار کن مولا … بهار کن
جميله حوائجي