دوباره زندگی
یقه ی پالتویش را تا بنا گوش بالا کشیده و دستش را در جیبش فرو برده بود و با حالتی بهت زده به سنگفرش خیس خیابان نگاه می کرد و به آرامی راه می رفت. نمی دانست باید چه کند. عابران با سرعت از کنارش رد می شدند و گاهی با او برخورد می کردند و بر می گشتند و می گفتند: «آهای مگر مجنونی؟» هیچ چیز نمی توانست او را از افکار آشفته اش بیرون آورد. وقتی یاد نگاه های بی فروغ مادر می افتاد، اشک در چشمانش حلقه می زد و دلش می خواست کنار همان جوی آب خیابان بنشیند و گریه کند . با خودش گفت : حالا که فقط یک ماه به عید مانده من چطور می توانم کار پیدا کنم؟ چه کسی به من کار خواهد داد؟ احساس بیچارگی می کرد . درمانده شده بود. هرچه فکر می کرد به در بسته می خورد. به ایستگاه تاکسی که رسید سوار ماشین شد ، با خودش گفت: دیگر نمی توانم کاری کنم ، تحمل بی کاری را هم ندارم . همانطور با خودش حرف می زد که ناگهان چشمانش به آینه ی جلوی ماشین افتاد که راننده هر چند لحظه یک بار به او نگاهی می انداخت. سرش را برگرداند و به خیابان نگاه کرد تا راننده از آشفتگی او با خبر نشود اما چه می شود کرد که بعضی از انسان ها روانشناسان قهاری هستند. راننده گفت: پسر جان، قصد دخالت ندارم ولی به نظر حالت خوب نیست ؟ پسر نگاهی به پیرمرد کرد و در حالی که سرش را پایین انداخته و با انگشتانش بازی می کرد گفت: «بله ، حالم خوب نیست. امروز کارم را از دست دادم .» راننده لبخند تلخی بر لبانش نشاند و دوباره از آینه نگاهی به پسر کرد و گفت: «اگر بگویم نگران نباش که اصلا دلداری نیست. اما اگر غصه هم بخوری ، هیچ کاری برایت پیدا نمی شود. خداوند دنیا را برای ما آفرید . باید زندگی کنیم . اگر بخواهی زندگی کنی ، خداوند هم کمکت می کند، بله، کمکت می کند…» چند بار کلمه ی کمکت می کند را تکرار کرد و بعد هم ساکت شد. نمی دانست چطور به در خانه رسید ولی به هر حال خیس شده بود و تمام بدنش می لرزید . هوا سوز داشت . دستان کرخ شده اش را از جیب پالتو در آورد و کلید را در قفل در انداخت. وارد خانه شد . مادر با لبخند همیشگی و اندکی تعجب چادر نمازش را از سر برداشت و به استقبال پسر آمد. مادر گفت: لباست را عوض کن ، تا ناهار را آماده کنم. سر سفره هیچ حرفی نزد . مادر می دانست که باید اتفاق بدی افتاده باشد ؛ چیزی نگفت ، پسر متوجه ی نگاه های زیر چشمی مادر بود . -مادر ، مثل همیشه غذایتان خوشمزه است. مادر همانطور که قاشق را به دهان می برد گفت: اتفاقی افتاده که اینطور غمگینی؟ پسر قاشق غذایش را پایین گذاشت و بدون مقدمه با صدایی گرفته که به زحمت شنیده می شد گفت: مادر کارم را از دست دادم. مادر با آرامش خاصی گفت: «انسان اگر خدا را از دست داد باید غصه دار باشد چون چیزی با ارزش تر از او وجود ندارد. همه چیز به دست می آید. خدا روزی رسان است. حرفهای مادر برایش حکم آبی را داشت که روی آتش ریختند. -باید دوباره به دنبال کار بروی یا اینکه خودت دست به کار شوی و با فکرت زندگیت را متحول کنی. -مادر ! هر کاری در شروع نیاز به سرمایه دارد ، من که پول چندانی پس انداز نکردم. -فکر کن و ببین چه کاری می توانی با آن مقدار پولی که داری انجام دهی؟ پسر در فکر عمیقی فرو رفته بود و همان طور که فکر می کرد ، چشمش به ظرف ماستی که سر سفره بود، افتاد. لحظه ای ذهنش جرقه ای زد اما چیزی نگفت ، شاید فکرش به نظر خنده دار می رسید. از سر سفره بلند شد و بیرون رفت . چند ساعتی در کوچه ها قدم زد و آنچه را که ذهنش ساخت، تحلیل کرد . بالاخره تصمیمش را گرفت. مادر مشاور خوبی بود . با سرعت به خانه برگشت. - شما می دانید چطور می شود ماست خوشمزه درست کرد ؟ -بله ، می دانم ، حالا برای چه می پرسی؟ پسر با لبخندی گفت: رازش همین است ، لبنیات. من فقط ماست درست میکنم و می فروشم. مردم اگر فقط یک بار از ماست های خوشمزه ی من بخورند مشتری ام خواهند شد. -مادر، چطور است؟ فکرم رامی گویم. مادر با دیدن شوق پسر گفت : عالی است. -اما این ماست باید با ماست های دیگر فرق داشته باشد. نمی دانم چطور؟ ولی من جواب آن را هم بدست خواهم آورد. دوباره با ذوق و اشتیاق زیادی گفت : پیدا می کنم ، رازش را پیدا می کنم. با یک فروشگاه لبنیات صحبت کرد تا بتواند تامین ماست های آن را به عهده بگیرد. با همان مقدار پول ظرف های مخصوص خرید و شیرهای تازه ی روستا را جمع آوری کرد . طولی نکشید که دو برابر آن پول را بدست آورد. باید فکری به حال خودش می کرد ، مدت زیادی شاگردی کرده بود و حالا توانسته بود تجربه و سرمایه ی لازم را کسب کند و برای خودش استاد شود. تصمیم گرفت کارخانه ی کوچکی حوالی شهر بخرد تا بتواند برای خودش کار کند و افراد زیادی هم در کنارش روزی بخورند . مادر همیشه می گفت: هیچ وقت عادت بخشش را از یاد نبر، دیگران را از یاد نبر. با خود فکر کرد که اگر فقط ماست، خوشمزه باشد کفایت نمی کند چون کارخانه های معتبری هم هستند که هم معروف ترند و هم محصولشان با کیفیت تر است . روزها به این موضوع فکر کرد تا شاید بتواند راه حلی پیدا کند. یک روز صبح بعد از حمام کردن وقتی خواست لباسش را بپوشد دو لباس یک شکل اما با رنگ های متفاوت را دید ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد . ماست با طعم های مختلف مثل یک لباس با دو رنگ . این همان چیزی بود که کارخانه های دیگر نداشتند . بعد از راه اندازی کارخانه و انتخاب کارگرها بر اساس ملاک های وقت شناسی ، نظم ، تلاشگربودن و مخلصانه کار کردن ، فکرش را عملی کرد. بسیار امیدوار بود و به فکرش اعتماد داشت، پس این دفعه هم موفق شد و ماست کارخانه ی او پر فروش ترین ماست کشور شد. اما پر فروش بودن محصول هم نتوانست قانعش کند . مردم نباید فقط از یک نوع لبنیات استفاده کنند، باید بدنی سالم داشته باشند ، پس لبنیات دیگر مثل ، شیر و پنیر را با همان تنوع در طعم به محصولاتش اضافه کرد. -رئیس… رئیس سرش را بلند کرد و دستی به چشمانش کشید و به آرامی گفت: چه شده که در نزده و سراسیمه وارد شدی؟ مرد با شادی زاید الوصفی گفت: رئیس! در زدم اما شما نشنیدید مثل اینکه روی میز خوابتان برده برد . جسارت است اما این کار کردن ها و درس خواندن ها شما را از پا در می آورد. اصلا به فکر خودتان نیستید، باید بیشتر مواظب باشید. -ممنونم که به فکرم هستید… بگو چه شده؟ - رئیس! از یک شرکت خارجی تماس گرفتند و می خواهند با ما قرارداد ببندند تا محصولات ما را با قیمت های باور نکردنی بخرند. آقا فکرش را می کردید؟! البته شما خیلی زحمت کشیدید ، تلاش های شبانه روزیتان جواب داد. مرد لبخند زد و سرش را به نشانه ی خوشحالی تکان داد . از پشت میز بلند شد و به کنار پنجره رفت . برف زمستانی هم چنان می بارید و او هم از پشت پنجره به آدم برفی ای که بچه ها در گوشه ی خیابان درست کرده بودند نگاه کرده و زیر لب با خودش زمزمه می کرد : اگر بخواهی زندگی کنی خدا کمکت می کند … خدا کمکت می کند… پایان
بهاره علی نژاد پایه: پنجم مدرسه ی علمیه الزهرا (س) ساری